محل تبلیغات شما

دیشب دعوا شد. تا سه بیدار موندم. عکس خودمو 40 در 40 انجام دادم. ینی کشیدم. صبح 8 بیدار شدم و مدرسم دیر شد مامانم زنگ زد بعد رفتم خانم کربلایی نشسته بود و خانم صفری مثل همیشه پرسید که چرا دیر اومدم گفتم داشتم کار میکردم گفت چرا خب زودتر شروع نمیکنی که کار کنی. بعد خانم کربلای گفت کند هم نیستی. 

اخه تو علم مناظر خیلی تند و قوی ام چون تجسمم قویه کلا. بعد درس و معلمشم خیلی دوست دارم. برای هیمن کلا زود میفهممش. اینو گفتم گفتم درس شما رو زود میفهمم.

ولی مشکل اصلی من در تاخیر کار هام دو چیزه : خیلی حواس پرتم و هی سرگرم این و اون میشم و وقت از دستم میره , تو تصمیمی گیری کلا مشکل دارم همهههه چی ها رنگ کردن باشه یا چیزی میترسم گند بزنم برای هیمن اینقد   به تاخیر میندازم که مجبور شم :)  برای همین کلا کار مبانی و طراحیم ولم کنن تموم نمیشه ولی علم مناظر زود تموم میشه چون همه چیزش واضحه و گفته چیکار کنیم نیازی به تصمیم گیری من نیست:)

خب بالاخره زنگ اول مبانی رفت زنگ دوم هم تا نشستم کار کردم زنگ خورد الفیا اومدن امروز هم باز از راهنمای اومده بودند بازدید هی با خودم میگفتم اخه چی داره اومدن از کلاس ما بازدید میکنن؟ کارگاهه دیگه! هر گهی دلت میخاد میخوری ولی در کنارش باید فعالیت اون کارو هم انجام بدی. نخواستی هم میتنی انجام ندی ولی برای خودت مشکل میشه چون باید تو خونه مثل خر کار کنی. میتونی حرف بزنی میتونی اب بخوری میتونی بدون اجازه بری بیرون. ولی بعدش فک کردم دیدم همین جا بودنم یک روز برام خیلی باحال و ارزو بود:) راستی من از بستنی متنفرم خانم گلکارم گفت بستنی بخریم اومن چی از این یخیا هیچی دیگه اجبارا منم خوردم://

نمیدونم امروز حرفی زد یا نه من که اصن یادم نی.

دو زنگ دوم هم عکاسی گفت فقط دو هفته وقت دارید عکس بیارید هفته ی اخر باید فقط تایید شده بیارید. جشنواره گفت میخام برای جشنواره عکاسی بدم. درس داد و عکس دید. دوربین گرقتم فکر کردم توی یک هفته نمیتونم همه عکسا رو بگیرم مشکل اینه که این هفته قراره بریم اردو وبچه ها با این شرایط نمیخان برن ولی الفیا میخان برن.

اوف چقدر حرف زدم.

وسیلم دست کوثر تو ارشیوش جا موند من اخر سر ارشیوم نخریدم. رفتم جلو در خونشون یکی گفت کیه گفتم فلانی قطع کرد حداقل بگو نه یا بگو اره :/ چرا ایفونو گذاشتی ؟

برگشتم خونه فرشا رو فرش کردیم! گرفتم خوابیدم تا 5. 5 هاپکیدو شروع میشه بعد من تو خواب ناز داشتم مبارزه میکردم:) یک چرخشی زدم کوبوندم به کله ی حدیث یک کیفی داد همه تشویقم کردند:/ بعد یهو از خواب پریدم مثل چی رفتم هاپکیدو. استاد پدرمونو در اورد. یک عالمه حرکات جدید و البته خیلی سخت زدیم. دستام هنوز درد میکنه.

استاد کمربند نارنجیمو اورد:( هیع. فک میکردم حکم سبزم اومده. و کمربند سبزمو میبندم ولی نگو که کمربند نارنجیم اومده:/ نارنجیمو قبلا بسته بودم ولی کمربند نداشتم.

تو خونه برگشتم یک عالمه دیونه بازی در اوردم هر وقت از هاپکیدو بر میگردم پر انرژی ام مامان میگه تو برعکسی :// خب از بس یک جا نشستم سرم پایینه دارم کار میکنم اینقدر خسته و بیحال و کسلم من از اولشم که گفتم کارای نشستنکی کلا به درد من نمیخوره. کارایی که نیاز به فعالیت داشته باشه مثل ورزش برای من خوبه چون ازشون انرژی بیشتری میگیرم. استاد گفت ول نکنم تا یکی دو سال دیگه ( یادم نمیاد دقیق کدوم رو گفت یک سال یا دوسال!) مربی گریمو بگیرم:)

سه تا کتاب وحشت از کتاب خونه گرفتم. بر عکس همیشه به جای رفتن به مخزن و سمت کتابای روانشناسی و هنری   رفتم کلللللل قفسه های کودک و نوجوانشون رو گشتم همش خردسالانه و کودکانه بود داشت قفسه ها تموم میشد یک قفسه از این کتاب وحشتیا از این کتاب که یک خورده نوجوونانه تره پیدا کردم:/ همیشه با این اسم کودک و نوجوان مشکل داشتم! خب بنویسید کودک و خردسال دیگه اه. سه تا کتاب گرفتم.:) وای چقدر دلم برا این کتابا تنگ شده بود. هنوز خب بچم من! ینی چی! اینقدری پول ندارم که کل پولمو خرج این نوع کتاب بکنم واقعا چرا کتاب خونه این دسته کتاباشو زیاد نمیکنه؟!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها