محل تبلیغات شما

امروز روزه نگرفتم چون استاد گفت جلسه بعد روزه نگیر ضربات پا و. داشتیم. رفتم مدرسه زنگ اول پودمان جدید اامات محیط کار 10 صفحه بود. 

زنگ تفریح وقتی تازه زنگ خورده بود اومدم بشینم یک لحظه حسنا صدام کرد همینجوری موندم گفت بشین میخواستم بگم انگار میخوای گریه کنی:/ فکر نمیکردم اینقدر قیافم زار باشه ولی بود:/ گفتم اره یهو همه برگشتن گفت چرا گفتم نمیدونم:/ بهونه الکی اورد و رفتیم بوفه برای صبحونه

  آش میفروخت وای اگه بدونید دیونه شده بودم هر وقت پول نداشتم اش میورد:/ اخر رفتم باورم نمیشد نسیه ای بهم داد :) ولی نون نداشت:) گفتم اشکال نداره اشتون عالیه بدون نونم میچسبه. بعد داشت میرفت نون خریده بود گفت نون میخوای؟ گفتم اره مرسی اینقدر خوشحال شدم که نگو کیف عالمو کردم هیچ چیز به اندازه یک اش و هیچ چیز اش با نون منو نمیتونست او ن لحظه منو خوشحال کنه.

 همه بچه ها تعجب کرده بودند:// نیشم تا بنا گوش باز شده بود اصن حالم خیلی خوب شده بود خواب از سرم پریده بود بعد بچه ها شروع کردند دس انداختنم و  گفتند اگه میدیدی قیافت چجوری بود ینی اگه اون لحظه دوربین داشتم ازت عکس میگرفتم یک عکس عالی اجتماعی میشد://

بعد که رفتیم بالا حالا هی داشتند برای بقیه تعریف میکردند که با یک نون یک عالمه ذوق کرده:/

 زنگ دوم شیمی همش بحث فردا و اردو بود اکثر کلاس میگفت نمیخوایم بریم خانم شفیعی اومد بالا بعد زنگ اخر 17 نفر قرار شد برن:// 5 نفر هم اکیپ ماست که نمیخواد بره میشن رو هم 22 نفر ینی فقط 5 نفر نظرشونو عوض نکردن:/

زنگ سوم ورزش و زنگ اخر هم ادبیات درس اخر رو گفت و تموم شد:/ هیع همه ی درسا تموم شد بعد حسابداری جشن معلم گرفته بودن و جشن فارغ التحصیلی :/

بابا اومده بود دنبالم با ماشین.

گفت بریم نمایشگاه؟ هه؟ من کلاس داشتم! ولی میترسیدم باز بیفته بعدا و نشه. گفتم بریم. هیچی دیگه برگشتم خونه کارت و برداشتم با لباس مدرسه رفتیم نمایشگاه با مترویی که تازه کنار خونمون باز شده خط 6:/

هیچی باز اول رفتم بخش عمومی پولام تموم شد رفتم بخش کودک نوجوان با کتابای رنگ و و رانگ دیونه شدم:/ (گریه) باورم نمیشه اخر سر پولم تموم شد و هیچی نتونستم از پرتقال بخرم. نمیخاااااااام واقعا شدید ناراحتم که چرار مال زهرا رو نگرفتم دیگه نه دایی نه زهرا دانشجو نیستند که بن داشته باشند سال دیگه پارسال 250 تومن کتاب میتونستم بخرم ولی امروز 150 تومن داشتم و فقط دو تا کتاب از لیستی که نوشتم خریدم:/ نمیخااااام من کتاب تیمارستان مرگ از پرتقال رو نخریدم نمیدووووونم من اونوووووووووو میخاااااااااام :// بعد اول از همه که رفتم یک کتاب برداشتم بابام گفت این چیه :/ کتاب داستان و سه ساعت گفت و گفت که کتاب داستان چیه میخری کتاب اموزشی بخر به دردت بخوره اینو یک بار میخونی میره بعد حالا این داستان خریدنا رسید به اینکه این چه کتابیه میخری شبح  و مبح چیه:// یک چی خوب بگیر:// 

خب بابای من دوست دارم:( اخرسرم گفت سال دیگه نمیارمت:/ عه :( اقا من اون تیمارستانه رو میخاااام:( 

هیچی دیگه به شدت پشیمونم که روزمو نگرفتم:(  هشت تا کتاب بیشتر نخریدم:/ البته 150 تومن مامانم مونده:/ ولی فک کن اگه 150 تومن زهرا بود چقدر خوب میشد:((( من بااااازم میخام://

عه عاها یک شیرین عقل شده بودم که نگو:// خیلی خر ذوق بودم.

هه :(( عاها یک چی دنبال نشر ساقی میگشتم بعد در حین گشتن یکی از این غرفه ها خیلی نظرمو جلب کرد سه ساعت وایسادم کتاباشو برانداز کردم و اینا یک کتاب خریدم اومدیم بیرون دنبال نشر ساقی. سه چهار بار رفتم اومدیم پیدا نمیشد که نمیشد بعد یهو دوباره رسیدیم به همین نشر یک  نگاه کردم دیدم با طرح گرافیکی نوشته ساقی:// یک خندم گرفت که نگو:) اخر سر هم فراستی نیومد کتابمو امضا کنه دهع

یک چیز دیگه رفته بودم نشر هیرمند سه تا کتاب میخواستم ولی اینقدر جا به جا نوشته بودم که یادم نبود اسم کتابای که از این نشر میخواستم رو پیدا نمیکردم اصن مغزم اف شده بود بعد مرده پرسید چی میخای؟ باابا ولم کن ببینم دیگه:/ بعد هی مرده فک میکرد مزاحمم :/ اخر سر رفتم اونور اسم کتابو تو لیستم دیدم از زنه پرسیدم گفت تموم کردیم:/ مرسیییییی :// خب معلوم بود یادم نمیومد:/ بعد یک کتاب دیگه پرسیدم گفت تو بخش کودکه رفتم برگشتم اومدم گفتم بخش کودک کجاست یهو گفت یا خدا:/ خخخ فک کنم دیگه خیلی هیجان زده و خوشحال بودم:) 

خیلی خوشحال بودم :) خیلی خوف بود :/ اخر سر هم داشتیم میرفتیم بابام گفت بسه سنگین باش:/ خوب شد تموم مدت نگفت خیلی از این بدجور میخورد تو ذوقم چون واقعا دلم میخواست بدوئم خوشحالی کنم و با ذوق به کتابا نگاه کنم و بخرم:/

بعد سارا رو تو نشر پرتقال دیدم.

بعد باز از یک نشر گذشتم گفتم چه جاذابه برگشتم دیدم عه ویداست :/ دقیقا مثل پارسال پارسال گفتم سال دیگه میام همه ی کتاباشونو میخرم لنتی خیلی هم تیتر و هم طراحیشون جاذاب بود همشون یک صحنه ی معرکه درست کرده بود:/ برای اینکه حرف سال گذشتمو نزنم زیر, یک کتاب خریدم:/ 

یک نشر دیگه هم باز پارسال وقتی پولم تموم شد  دیدم ولی امسال برای ابجیم کتابو خریدم وقتی پولم ته ته کشید:/ یک کتاب بیشتر براش نخریدم چون خودش میره میخره :/ اینم خریدم چون بابا بهش گفته بود امروز نمیبرمت.

بعد رسیدم خونه مامان گفت اینا چیه خریدی همش چرت و پرت خب ماما دووووست داااااارم:/ مخم ترکید از بس کتابای مزخرف کتابخونه رو خوندم.

عاهااااا یک چیز دیگه لای انتشاراتیا میگشتم هی کتاب اشنا میدیدم که کلاس هفتم خوندم و اسمشون یادم نبود:) و هی ذوق میکردم و هی ذوق میکردم:)


هیچی دیگه و اینگونه شد کل امروزمون تو نمایشگاه کتاب گذشت و هیچی کار مبانی یا هیچ ژوژمان دیگه رو جلو نبردیم ولی به جاش فردا و پس فردا مث خر باید مبانی کار کنم جوری که فردام کاملا واضحه

بیدار شدم

رفتم مد مبانی کار کردم

رفتم امفی تئاتر

از اردو برگشتم مبانی کار کردم

برگشتم خونه 

رفتم فرهنگسرا برای جشن روز معلم درس مبانی :/

برگشتم مبانی کار کردم

و خوابیدم:)


+ هر وقت میخونم مبانی یاد مبانی هنرهای تجسمی میفتم انگار نه انگار درس های دیگه مبانی داره:/ مبانی فقط هنرهای تجسمی:/ 

جاذابیتش داشتم با دایی حرف میزدم گفتم مبانی گفت مبانی؟ گفتم مبانی هنر های تجسمی گفتم اها فک کردم کامپیوتر:// خخخخ (داییم رشتش کامپیوتره)



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها